داستان غمگین عاشقانه خیلی ساده به دام افتادم
بازدید : 1713
اس ام اس خون |
پدر و مادرم سال ها حسرت بچه رو میکشیدن.اما خواست خدا بود که تا پانزده سال به آرزوشون نرسن.وقتی من به دنیا اومدم و بر خلاف چهار خواهر و برادرم،زنده موندم،خوشحالی مهمون دلشون شد.اما همزمان از آخر عاشقبت من میترسیدن چون بیش از اندازه زیبا بودم.
زیاد از خونه بیرون نمی بردنم چون از چشم و نظر واهمه داشتن.بزرگتر که شدم ،مشکلم پیچیده تر شد چون از دوازده سیزده سالگی همین جور خواستگار بود که می اومد.یکی دوتاشون که تهدید کردن منو میدزدن و ترسشون به یه وحشت کور تبدیل شد.
حتی دیگه نمیتونستم برم مدرسه.اونا تصمیم گرفته بودن هر چه زود تر منو شوهر بدن و اینجوری شد که در نوجوونی پیراهن سفید عروسی تنم کردن و بدون اینکه بدونم زندگی چه معنایی داره،رفتم تا با اون و مشکلاتش بجنگم.
زندگی ساده ای داشتم.دلم خوش بود به شادی های کوچکی که گاه پیش می اومد.اگه شوهرم میذاشت هفته ای دوبار به مادرم سر بزنم که دیگه خیلی خوشحال میشدم و خودمو خوشبخت می دیدم.اما این سعادت اونقدرا دووم نیاورد.وقتی بعد از پنج سال نتونستم بچه دار بشم.از چشم شوهرم و خونوادش افتادم.همه جا،حتی جلوی چشم خودم میگفتن که به مادرم رفتم.بعدش حتی تهمت زدن بچه ی واقعیشون نبوده ام و منو یواشکی از پرورشگاه آوردن و از این حرف ها...
آخر سر هم براش زن گرفتن و من که نمیدونستم طاقت بیارم،برگشتم خونه پدرم.اون موقع بابم توی بستر بیماری بود و مادرم هم حال و روز خوبی نداشت.
طلاق من اخرین رمق اون بیچاره رو گرفت و چن ماه بعدش هم با فوت مامانم که به هم وابسته بودن،کاملا تنها شدم.شهرمون برام شد یه قفس.هرجا که میرفتم هزار تهمت و حرف و سخن پشت سرم بود.
حرفاشون مثل شمشیر،قلبمو تیکه تکیه میکرد.تحمل فضا برام سخت و سخت تر میشد.برای همین وقتی خاله ام از تهران اومد و پشنهاد داد برم پیشش بدون معطلی قبول کردم.
خونه رو فروختم و نزدیک های اونا به آپارتمان خریدم و توی یه تولیدی لباس مشغول به کار شدم.اونجا ولی به کسی نگفتم مطلقه ام.صاحب کارگاه هم که یه عاقله مرد مومن بود ،رازمو نگه داشت و اجازه نداد طی سال ها، کسی مزاحمم بشه.درست مثل دختر خودش مراقبم بود.جوونیم توی تنهایی گذشت.با کار زیاد خودمو سرگرم میکردم.آروم آروم، خودمو پیدا کردم.رفتم دوه یدوخت سنتی دیدم و کارمو تغییر دادم.در آمدم بیش تر شد.گاهی روزای پنجشنبه جمعخ میرفتم پرورشگاه و با محبت کردن به بچه هایی که مثل خودم از عضق محروم بودن.آرامش میگرفتم.
واین ماجرا بود،تا سه سال پیش که توی سی و پنج سالگی حس کردم برای اولین بار یه عشق در خونه ام اومده.
فرهاد پسر همسایه قدیمی مون بود که اون موقع ها توی شهر خودمون برو بیایی داشتن و سری توی سرها در می آوردن.خیلی تصادفی وقتی میخواستم برم خاک پدر و مادرم توی،هواپیما دیدمش و باهام حرف زدوشمارمو گرفت،به هوای اینکه مادرش میخواد احوالمو بپرسه.
اما در عوضش سه هفته بعد خودش زنگ زد و جوری باهام برخورد کرد که باورم شد یه عمر عاشقم بوده و همیشه منتظر نشسته تا دل منو به دست بیاره و این حادثه بهترین واقعه ای که براش پیش اومده.
بهم توضیح داد پونزده شونزده سال پیش یه ازدواج نا موفق داشته که توی همون مرحله ی نامزدی بهم خورده و وانمود میکرد برای صداقت ارزش زیادی قائله و ...خب منم باورم شد.
می دونم که میتونستم تحقیق کنم اما وقتی بهم گفت خانواده اش اصرار دارن ازدواجی فامیلی داشته باشه . نوه ی عمه ی هجده ساله شو ، بگیره ولی اون به هیچ وجه نمی خواد زیر باز بره و توی چاه بمونه ، به خودم گفتم برای چی خودمو بندازم سر زبونا.
بهتره صبر کنم تا فرهاد مشکلاتشو حل کنه و ازدواج موقتمون رو به شکل دائمی در بیاره.ماهی دوسه بار می اومد پیشم و همیشه عاشقانه تر از دفعه ی قبل باهام رفتار می کرد.دیگه باورم شده بود زندگی زندگی داره چهره ی مهربونشو بهم نشون میده.ولی دلش نمیخواست خاله ام یا دیگران از ماجا اطلاع پیدا کنن.یه بار پسر خاله ام ما رو با هم دیدم.رو در رو شدیم و ناچار به سلام احوالپرسی.
تعجب رو توی چهره ی احمد آقا دیدم.فکر کردم لابد متعجبه که چرا بهشون نگفتم.اما مسئله به فرهاد مربوط میشد.
ظاهرا همه غیر از من می دونستن فرهاد دو تا زن داره و همیشه ی خدا هم باهاشون در گیره.در واقع دومی رو هم مثل من به عقد موقتش در آورده بوده ولی به خاطر بچه ای ناخواسته مجبور شده،عقدش کنه.
فقط خدا می دونست غیر از من چن تا زن دیگه توی زندگیش وجود داشتن.وقتی بهش گفتم واقعیت رو میدونم،خیلی عادی نگاهم کرد و گفت:انتظار داری چی بشنوی؟من از کارایی که کردم پشیمون نیستم.
ولی من پشیمون بودم.بدجور پشیمون بودم که خیلی ساده به دام یه مرد بی همه چیز افتادم.